دیروز، کل روز و شب عکس های قدیمی را مرور می کردم. عکس های سالهای دور، نزدیک. همین چند ماه و چند سالی که گذشت. رد زمان روی همه چیز می افتد. من درد را در همه سالهایی که گذشت با همه تنم، جانم ،روحم لمس کردم. من همه قدرتم را این روزها که کمتر گریه می کنم و بیشتر فکر به دردهایی مدیونم که روحم را شکست و ساخت. من همه هر روز افتادن و بلند شدن هایم را به اشک های شب های سرد زمستانهای تنهایی و غربت و غم مدیونم. این روزها با همین قلبی که می تپد و همین دستها که می نویسد و همین تنی که طوفان ها را گذرانده همه دنیا را به مبارزه می طلبم. انگار که قدرتمندترین روی زمینم. با همین قلب. با همین قلب. با همین قلب.
هی پروانه کوچک