...
یک زمانی قرار است داستان این روزها را برای نوه هایمان تعریف کنیم؟ کدام نوه وقتی هنوز برای بچه دارشدن هم دو دلیم؟ وقتی هنوز فکر می کنیم سهم خودمان را از این زندگی نگرفته ایم؟ اما حالا این قسمت ماجرا مهم نیست. بالاخره کسی را پیدا می کنیم که برایش قصه ی زندگیمان را بگوییم. همه زیر و بالاها و پستی و بلندی هایش را و همین روزهایی که مرگ پشت در خانه هایمان بود و ما برای اینکه وارد نشود توی خانه حبس شده بودیم. همین روزهایی که همه دنیا ترسیده و مغموم بودند و من بینشان احساس آزامش می کردم. از اینکه مرگ اینقدر نزدیک بود نمی ترسیدم. دیده بودم پدرم وقتی که رفت چقدر آرام بود. هیچ وقت چشمهایش اینقدر آرام نبود. هیچ وقت اینقدر بی تشویش نخوابیده بود. مرگ چیز ترسناکی نبود، نیست. اگر زنده ماندم تعریف می کنم که در روزهای نزدیکی مرگ هیچ دغدغه ای نداشتم. آرام بودم و زندگی کوتاهم را با رضایت به خاطر می آوردم. اگر زنده ماندم تعریف می کنم که این روزها چقدر حالم خوب بود.
هی پروانه کوچک